top of page

Recent Posts

Archive

Tags

Search

یک شعر زیبا از حنیف اورسجی

  • Apr 11, 2019
  • 2 min read

شعر در قلبم تلاطم کرده بود راه خود را بی‌گمان گم کرده بود

من اسیر واژه‌ای در هلهله تا بیاید کم کند این فاصله

من اسیر، اما دلم آماده‌تر دور خود پیچیده، اما ساده‌تر

با سری آشفته‌تر در بادها یک سفر تا ناکجا آبادها

منجی ما پرده از رخ برکشید نقش خود را گویی او بهتر کشید

یار ما تا عشوه‌اش را ساز کرد حضرت حق آسمان را باز کرد

نامی آن شب ز آسمان نازل نمود فکرهای کهنه را باطل نمود

نام او آمد دلم بی‌تاب شد درد دوری از خجالت آب شد

نام او آمد گره‌ها را گشود نام او آمد که خوابم را ربود

«نام او بردم زبانم باز شد شعر با نام خدا آغاز شد»

در کف منجی ما جام خداست هر که از آن خورده بی ‌شک مبتلاست

من به رسم شعر شاعر پیشه‌ام مهر عیسی خورده بر اندیشه‌ام

لطف عیسی شامل حالم شده بوسه‌هایش مرهم بالم شده

من دچار عشق اویم بی‌سبب با خدا در گفتگویم بی‌سبب

من به چشم خویش دیدم عشق را با دو گوش خود شنیدم عشق را

من خدای آسمان را دیده‌ام آن عزیز مهربان را دیده‌ام

همچو دستی که در آتش کرده‌ام با دو دست خویش لمسش کرده‌ام

منجی از بالا مهیا کرده بود شاعر خود را تماشا کرده بود

آن شبان مهربان آواز داد مرغ دل را از دلم پرواز داد

گوش من رد صدایش را گرفت گوشۀ پاک ردایش را گرفت

منجی من جانفشانی کرد باز گلۀ خود را شبانی کرد باز

نام عیسی نام منجی من است کز حضور او وجودم روشن است

من بدون عشق روشن نیستم «اینکه غوغا می‌کند، من نیستم»

ای دل تاریک، ای غفلت نشین رد پای حضرت حق را ببین

بنگر اینک آیه‌های غیب را تا ببینی برۀ بی‌عیب را

ای عقاب تیزپرواز بزرگ وقت پرواز است و آغازی بزرگ

ای رفیق لحظه‌های بی‌کسی ای تسلی غم دلواپسی

ای طبیب زخم‌های زندگی با تو شیرین است این دلدادگی

ای همیشه منجی و مأوای من با تو زیبا می‌شود دنیای من

نور حق تابیده شد بر سینه‌ام پاک شد زنگار از آیینه‌ام

نام او تا خورد بر سقف دلم غصه‌ها پژمرد، حل شد مشکلم

من ستاندم جام را از دست او تا شوم هر آینه سرمست او

من ستاندم تا دلم روشن شود تا که عیسی جان‌پناه من شود

من نوشتم از غم شب‌گیرها با تو ویران می‌شود زنجیرها

من نوشتم از خدای عاشقی تا صدایم زد صدای عاشقی

من نوشتم از وجود و بیخ و بن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

من نوشتم از خداوندی که هست از خداوندی که در قلبم نشست

من نوشتم از خداوندی که بود من نوشتم آنچه آقایم سرود

گرچه می‌گویند ناز شصت من این قلم را داده عیسی دست من

شعر را وقف وصالت می‌دهم با غزلهایم جلالت می‌دهم

ای چراغ روشن شبهای من نام تو گل کرده بر لبهای من

من نخوابیدم که بیدارم هنوز از تب عشق تو بیمارم هنوز

بنگر اینک آیه‌های غیب را تا ببینی برۀ بی‌عیب را

پشت دیوار خبرهای دروغ مانده عیسی پشت درهای دروغ

قبل از اینکه این زمین فاسد شود بسته را وا کن که تا وارد شود

فیض عیسی توشۀ راه تو باد تا ابد این عشق همراه تو باد

Comments


THE WORLD OF CHRISTIANITY

Follow

©2017 BY THE WORLD OF CHRISTIANITY. PROUDLY CREATED WITH WIX.COM

bottom of page